×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

آن سوي خيال

× آرزومند آن مباش كه چيزي غير از آنچه هستي باشي،بكوش كه كمال آنچه هستي باشي
×

آدرس وبلاگ من

ansooyekhial.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/parsa69

× ?????? ???? ???? ?? ???? ????? ????? ??? ????

قانون تنهايي

وقتي روشنايي به وسيله تيرهاي چراغ برق شليك ميشد به خيابان نغمه ، نزديكترين واحد به آسمان از آپارتمان رويا كاملا تاريك به نظر ميرسيد . تنها روي ميز وسط پذيرايي بود كه دو شمع هم قد كه هر لحظه مشتاقانه تر به پاي هم مي افتادند نوري مي پاشيدند كه آن هم شعاع ناچيزي را شامل ميشد ولي تابلوهاي روي ديوار را سايه دار ميكرد . و ميشست غبار روزمرگي را كه لانه كرده بود در دو چشم خسته و منعكس ميشد در چين هاي پيشاني بلند مردي زائر در ضمير كه تنها پرتو خفيف نوري روي نگاهش سوار ميشد و امتداد آن روي ورقي كهنه از يك دفتر خاطرات مي لغزيد: يك برگه ديگر را سياه ميكنم تا پاياني باشد بر هيجده سال عمري كه بر باد داده ام ، اما اين آخرين بار است . قول ميدهم ، به خودم و به قلمم . ديگر نمي نويسمتان ، با شما هستم ، خاطراتي كه گاهي مرا ميسازيد و گاه... آقا جون ميگويد غيرت مرد به قولش است ، اگر زيرش بزند مرد نيست ؛ شبيهش است . ديگر اگر آسمان هم به زمين بيايد زير حرفم نميزنم ، اصلا اگر بيايد تعجب هم نميكنم . امروز روز تعطيلي بود و بازاري ها در دكان هايشان را تخته كرده بودند . ولي در جمعه بازار قيامتي بود ، انگار تمام آدم هاي دنيا آنجا جمع شده بودند . خانم جان كله سحر به زور بيدارم كرد تا بروم كمكش خريدهايش را بياورم ، ميگفت ناسلامتي تو بعد از بابات مرد خونه اي . فقط اينجور مواقع بود كه مرد بودم اما اسم دخترخاله كوچيكه رو كه مي آورم آقا جون و هم خانم جان طوري چپ چپ نگاهم ميكنند كه انگار ناسزا و نا به جايي به زبان آورده ام . امروز از بس خواب آلود بودم همين را هم يادم رفت بگويم . كاسب هاي جمعه بازار هم فقط كم مانده بود جان آدم و شير مرغ را در شيشه كنند و بفروشند تا خانم جان كه اندازه يك قاطر خرت و پرت بارم كرده بود آن ها را هم خريداري كند و بعد همانطور كه گره باز شده چارقدش را مي بندد بگويد اين ها همه نياز هستند ، من كه خريد الكي نميكنم بچه جون . از بازار كه خارج شديم يكدفعه محشر كبري به پا شد ، از آسمان ريگ و شن ميباريد ، نايلون هاي خالي روي زمين مثل بابادك هاي بچه پولدارها كه نخ هايشان را به دست ميگيرند و به دنبال خودشان ميكشند ، به پرواز در آمده بودند . گردبادهايي به صورت توده هاي گرد و خاك مثل حجم سنگيني از پوچي با خشم به سمتم مي آمدند . بي اختيار دست هايم روي صورتم را پوشاندند . به جز وسايل ، از خوراكي ها پرتقال و سيب زميني ها روي زمين ولو شده بودند و انارهاي دوست داشتني قرمز خوني رنگ چندتايشان تركيده بود . هوا كه كمي آرام گرفت همينطور كه چماق غرغرهاي خانم جان توي سرم فرود مي آمد خريد ها را از زمين جمع و نايلون ها را دو تا يكي كردم . حتي در راه برگشت هم بي بي خانم دست بردار نبود ، نگاه سنگينش را انداخته بود روي صورتم و ميگفت چهار كيلو بار رو نميتوني بياري زن هم ميخواي ؟ حداقل بذار پشت لبت قشنگ سبز بشه بعد ، اصلا نكنه ميخواي دست اون دختر دست و پا چلفتي رو بگيري بياري خونه بابات دو تايي خاله بازي كنيد ؟ امروز از اولش بوي نحسي ميداد ، مثلا روز تولدم بود اما دريغ از يك لبخند كه بياد رو لبم ؛ اون از آب و هوا اون هم از خريدهاي خانم جان كه تا خود خانه پي قضيه را رها نكرد ، به خانه كه رسيديم لباس هاي روي طناب رنگ خاك گرفته بودند ، آقا جون گوشه اتاق افتاده بود و سرفه ميكرد . بعدا تعريف كرد در خواب گرد و خاك به حلقش رفته و چيزي نمانده بود كه خفه بشود . آخر ديشب هوا گرم بود و پنجره ها باز بودند ، آقا جون بر خلاف من خواب سنگين است و با دهان باز ميخوابد . فقط همين نيست ، من و آقا جون هيچ وجه اشتراكي نداريم ؛ آبجي بزرگه هر بار كه دري به تخته اي ميخورد ميگويد تو زن نميخواي ، مادر ميخواي كه بزرگت كنه . اصلا هيچ چيزت شبيه مرد ها نيست ؛ مرد يعني آقاجون . جاي اين كه انقدر وقتتو پاي درس و مشق تلف كني برو دم دست آقاجون تو حجره وايستا كار ياد بگير خودم ميرم برات خواستگاري . البته امروز خوش شانسي آوردم كه او طبق معمول سيصد و شصت و چهار روز سال از خانه شوهرش نيامده بود قهر ! حوالي عصر كه هوا ميرفت آرام بگيرد به يكباره آسمان انقدر تاريك شد كه انگار شب براي سياه پوش كردن آسمان عجله كرده باشد . من رفتم از پشت پنجره آسمان را ببينم كه خانم جان دستم را كشيد و گفت نرو جلو لك ميزني بچه . لحظاتي بعد آسمان دوباره روشن شد . آقا جون رفت وضو گرفت نماز خواند بعد به من گفت برو شكر خدا رو بجا بيار پسر ، ديدي كه خورشيد گرفت ؟ دو ركعت نماز آيات هم بخوني بد نيست . من فقط از جلو چشمش دور شدم اما نماز نخواندم ، يعني اصلا بلد نيستم . همه ميگويند يك موي آقاجون در تن من نيست اين هم يكي ديگر از تفاوت هايمان است . پايان بعد زير كاغذ نوشت تنها بازمانده ، چند لحظه برگه را زير و رو كرد ، دوباره خواند ، بوييدش ، مچاله اش كرد و روي يكي از شمع ها سوزاندش ؛ سپس كاغذ گلاسه اي پيش رويش گذاشت و با خودكارش با آن قاب طلايي رنگش شروع به نوشتن كرد : سلام خانم ، من خوبم و اميدوارم كسالت شما مرتفع شده باشد ، حق مطلب را خلاصه وار ادا و از حواشي پرهيز ميكنم . همين ابتدا صادقانه معترف ميشوم شما بهترين شاگرد در تمام دوران تدريسم هستيد ، شك نكنيد احترام ما به هم متقابل است ؛ دلمان به هم راه دارد . شما درست حدس زده ايد ، كسي در من مرده كه اين چنين خسته و خاموش و باطل گشته ام ، با اين حال در اين جهان نه من ديگر تمايلي به شكستن قوانين تنهاييم و شراكتي كوتاه مدت دارم و نه شما ميتوانيد ندامتتان را در صورت تحقق خواسته تان پنهان نگاه داريد ، پس خودتان هم مثل من حرف هاي نامه تان را به باد بسپاريد و سرچشمه شان را در ذهنتان بخشكانيد . نامه به پايان كه رسيد شمع ها به آخر رسيدند ، سايه هاي در هم آميخته روي ديوار محو شدند و مرد رفت تا يكي ديگر از شب هاي تنهاييش را با خواب به صبح پيوند بزند . ساعت هاي غريب ، روز و شب هاي ملال انگيز و برگه هاي چركين تقويم همه به كندي پيشروي ميكردند و زمين مثل توپ بازي كودكي بازيگوش پيچ و تاب ميخورد و سرگيجه نمي گرفت از اين همه بازي . مدتي بعد از راهي دور دعوتي شد از مرد تنهاي آپارتمان رويا ، براي حضوري در جلسه اي كاري و آنقدر مهم كه روز بعد او چمداني به دست بگيرد . و روز بعدترش به گشت و گذار مشغول باشد بر روي زمين خدا ، حواسش تمامي به اختيارش بود تا وقتي مجذوب گنبدي طلايي نشده بود و تا زماني كه بي اختيار به سمتش گام بر نميداشت و يكباره خودش را در صحن هاي حرمش نميافت .اين زمان هنگامه اذان مغرب بود ، حالا در جلو ديدگانش صف هايي بودند كه در كسري از زمان تشكيل ميشدند و او با چشماني پر از حسرت همچنان بر جاي بود تا وقتي كه صداي حي علي الصلاه در فضا طنين انداز شد و مرد را به سمت وضو خانه كشاند و بعد او دوشادوش ديگران در يكي از صف هاي آخر ايستاده بود و قطره اي در دريايي به نظر ميرسيد . مثل بقيه زائرين نماز نخواند اما حركاتش شبيه آن ها بود ، بعد از آن با نمازگذاران نزديكش دست داد و مثل آنها دستانش را به سمت آسمان گرفت و زير لب نجواها كرد . روز بعد او چند صف جلوتر بود . وقتي شهر را ترك ميكرد گاه و بيگاه پشت سرش را نگاه ميكرد ، لبخند ميزد يا آه ميكشيد ؛ او رفت اما گنبد همچنان چون نگيني بر انگشتري شهر ميدرخشيد ...
چهارشنبه 25 آبان 1390 - 6:52:04 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


راز پلاستيك هاي سياه


قانون تنهايي


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

5293 بازدید

2 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

3 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements